آورده ايم روي بسوي ديار خويش

شاعر : خواجوي کرماني

باشد که بنگريم دگر روي يار خويشآورده ايم روي بسوي ديار خويش
ما و مي مغانه و روي نگار خويشصوفي و زهد و مسجد و سجاده و نماز
مجنونم ار ز دست دهم اختيار خويشچون زلف ليلي از دو جهان کردم اختيار
تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خويشکردم گذار برسرکويش وزين سپس
ماندست بيقراري من برقرار خويشچون هيچ برقرار نمي‌ماند از چه روي
هر دم کنم ز ديده سزا در کنار خويشزانرو که هر چه ديده‌ام از خويش ديده‌ام
تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خويشدر بندگي چو کار من خسته بندگيست
گر مي‌کشي بدور ميفکن شکار خويشچون ما شکار آهوي شيرافکن توئيم
از لوح کائنات فرو شو غبار خويشخواجو چو کرده‌ئي سبق خون دل روان